از داروخانه راهم را به سمت رودخانه میکشم. پیادهروهای شمسآبادی را دوست دارم اگر مطب دکترها را میشد ازش حذف کرد. ساختمانهای بلند و سردرهای پر از مستطیلهای سفیدِ توخالی که یک لامپ روشن نگهشان داشته است. عباسآباد را هم
باغجنت

از داروخانه راهم را به سمت رودخانه میکشم. پیادهروهای شمسآبادی را دوست دارم اگر مطب دکترها را میشد ازش حذف کرد. ساختمانهای بلند و سردرهای پر از مستطیلهای سفیدِ توخالی که یک لامپ روشن نگهشان داشته است. عباسآباد را هم
بیشتر از یک هفته میشد که از خانه بیرون نرفتهبودم. قرار بود بعد از چند ماه دوباره همدیگر را ببینیم زهرا تازه از تهران برگشته بود. سام هم چند روز دیگر دوباره به تهران برمیگشت. قرارمان در آتلیهی سحر
آیفون به صدا در میآید. صفحه را نگاه میکنم، کسی نیست. میفهمم امید است. برای اطمینان گوشی را برمیدارم و میگویم: «بله؟» میپرسد:«بازیافت دارید؟» میگویم:«صبر کن حالا میام» و گوشی آیفون را میگذارم. این دیالوگ هفتگی ماست، کوتاه ولی هر
چهار پنج ساله بودم. یک شب که خانه پدربزرگم خوابیده بودیم با یک جیغ بنفش از خواب پریدم و همه زا به راه شدند. صدایی شبیه جاروبرقی شنیده بودم که میخواست من را بخورد. مامانجون همان طور که برایم آب