دفترم را باز میکنم تا جزئیاتش را جا نندازم. از آفتاب وسط اتاق دکتر پیداست آخرهای مشاوره است. ته هر جلسه نوبت به خوابها میرسد. «توی جنگل بودم. با فاصله از من ایستاده بود. هیکلش اندازهی یه ببر بود. به
خیابان

عصرها بعد از تمام شدن پستش مثل جادو شدهها به آنجا میرفت. اولین بار اسمش را از هم خدمتیهایش شنیده بود. محسن که بچه خرمآباد بود با چشمهای گرد و بُراقی که آفتاب سوختگی صورتش را بیشتر می نماند با