باغ‌جنت

باغ‌جنت

از داروخانه راهم را به سمت رودخانه می‌کشم. پیاده‌رو‌های شمس‌آبادی را دوست دارم اگر مطب دکتر‌ها را می‌شد ازش حذف کرد. ساختمان‌های بلند و سردرهای پر از مستطیل‌های سفیدِ توخالی که یک لامپ روشن‌ نگه‌شان ‌داشته است. عباس‌آباد را هم

رودهایی که می‌خشکند

رودهایی که می‌خشکند

  بیشتر از یک هفته می‌شد که از خانه بیرون نرفته‌‌بودم. قرار بود بعد از چند ماه دوباره همدیگر را ببینیم زهرا تازه از تهران برگشته بود. سام هم چند روز دیگر دوباره به تهران برمی‌گشت. قرارمان در آتلیه‌ی سحر

امید افغان

امید افغان

آیفون به صدا در می‌آید. صفحه را نگاه می‌کنم، کسی نیست. می‌فهمم امید است. برای اطمینان گوشی را برمیدارم و می‌گویم: «بله؟» می‌پرسد:«بازیافت دارید؟» می‌گویم:«صبر کن حالا میام» و گوشی آیفون را می‌گذارم. این دیالوگ هفتگی ماست، کوتاه ولی هر

حج خُرناس

حج خُرناس

چهار پنج ساله بودم. یک شب که خانه پدر‌بزرگم خوابیده بودیم با یک جیغ بنفش از خواب پریدم و همه زا به راه شدند. صدایی شبیه جاروبرقی شنیده بودم که می‌خواست من را بخورد. مامانجون همان طور که برایم آب

خیابان

خیابان

 عصرها بعد از تمام شدن پستش مثل جادو شده‌ها به آنجا می‌رفت. اولین بار اسمش را از هم خدمتی‌هایش شنیده بود. محسن که بچه خرم‌آباد بود با چشم‌های گرد و بُراقی که آفتاب سوختگی صورتش را بیشتر می نماند با