من نویسنده ای هستم که عاشق زیر نظر گرفتن آدم‌هاست.

من در یک جمعه‌ی سرد زمستانی در سال 1374 به دنیا آمدم.

از بچگی‌ام چیز زیادی یادم نمی‌آید اما مامانم تعریف می‌کند دوست داشتم واسم کتاب بخوانند و بیشتر ازاون اینکه کسی به قصه‌ها و شعرهایی که سر هم می‌کردم گوش بده. بزرگتر که شدم و خواندن و نوشتن یاد گرفتم از کتابخانه‌ی مدرسه کتاب می‌گرفتم و فکر کنم تنها کسی که مجله‌های رشد را کامل می‌خواند من بودم. سال چهارم دبستان بودم که با یکی از همکلاسی‌هام مشکل پیدا کردم اولین تدبیر معلم هم نیمکتی کردن ما بود. بعدم هر دویمان را مسئول کتابخونه‌ی کلاس کرد. همه چیز برام خیلی لذت بخش بود جز همکاری کردن با اون دختر لوسِ جاسوس. انگار همه‌ی کتاب‌ها مال من بود و البته حس قدرت‌ هم بی‌تاثیر نبود. چون این یه داستان ایرانی هست پس طبق قائده رابطه‌ی ما هم خوب شد و سالیان سال دوست نموندیم اما تا پایان دورا دبستان مسالمت‌آمیز با هم کنار آمدیم.

توی راهنمایی عاشق شعر خوندن شدم. اون دوران دیوان شمس تبریزی را یک دور کامل خوندم، هرچند که تقریباً چیزی ازش نمی‌فهمیدم. بماند که اون زمان خلاف این فکر می‌کردم. به لطف یکی از خاله‌هام که عضو کتابخانه بود و خانه مادربزرگ کتاب به دست بود با تاریخ طبری هم آشنا شدم و قصه‌هاش مخصوصاً از زمان باستان بی‌نظیر بود، ترکیب قصه و تاریخ. اما همچنان عطشم برای شعر بیشتر بود و چند تلاش ناکام هم داشتم تا بالاخره قبول کردم که من فروغ زمانه نیستم.

اما یک حق عضویت رایگان کتابخانه همه چیز را تغییر داد. توی دبیرستان از طریق یکی از دوست‌هام فهمیدم کتابخانه‌ی نزدیک مدرسه به خاطر هفته‌ی ‌کتابخوانی کارت عضویت رایگان می‌دهد. من هم ریشه‌ی اصفهانی‌ام قلقلک شد و عضو شدم.

از آن روز ماهی یک بار کوله‌ی مدرسه‌ام از سه چهار تا کتاب پر و خالی می‌شد. تعداد مجاز امانت گرفتن کتاب سه تا بود اما کتابدار که دیگر من را می‌شناخت یکی بهم اضافه می‌داد و توی سیستم به اسم خودش ثبت می‌کرد. توی کتابخانه یک قفسه‌ای بود به اسم پر مخاطب‌ترین‌های رمان ایرانی. کتاب‌هایی که بیشتر از همه به امانت برده بودن و خیلی‌هایشان هم جلد نداشتند. از همان قفسه شروع کردم خیلی راحت در عرض چند روز یک کتاب ۳۰۰ صفخه‌ای را تمام می‌کردم. رمان‌هایی با عشق‌های آبدوغ‌خیاری اولش خیلی کشش داشتم اما بعد از اینکه نصف آن قسمت را خواندم دیگر همه برایم قابل حدس و تکراری شدند و خیلی زود دلم را زدند. تا به سرم زد بروم سراغ اسم‌هایی که توی تاریخ ادبیات کتاب‌های دبیرستان ‌آمده بود. از آدم‌های زیادی شنیده بودم کتاب فقط خارجیش خوب است و شاهکار ایرانی نداریم. با بالزاک شروع کردم. کتاب‌های طولانی که گاهی از حجم زیادشان خسته می‌شدم ولی اشتیاق کشف دنیای جدید همه چیز را از بین می‌برد. بعد از آن رفتم سراغ ادبیات کلاسیک انگلیس و خواهران برونته را خواندم. دیگر ایمان آورده بودم که کتاب فقط خارجیش خوب است. با ذوق هر بار از رمان‌های خارجی پیش دوست‌هایم سخنرانی می‌کردم. یک بار در مصاحبه‌ی یک بازیگر اسم کتاب جنایات و مکافات داستایفسکی را شنیدم و سریع آن را گرفتم. وقتی می‌خواندم انگار جهان دور سرم می‌چرخید. مثل یک کتاب مقدس باهاش رفتار می‌کردم و شد بهترین کتابی که در عمرم خوانده بودم.

نزدیک کنکور شد و دیگر رفت و آمدم به کتابخانه محدود شده بود به سالن مطالعه و گاهی فقط با حسرت پا به منطقه‌ی ممنوعه‌ی قفسه‌ها می‌گذاشتم و کتاب‌ها را بو می‌کشیدم. یک لیست تهیه کرده بودم از کتاب‌هایی که بعد از کنکور بخوانم. تابستان بعد از کنکور مثل گرسنه‌ها هجوم می‌بردم به کتابخانه. حالا دیگر با خانم کتابدار هم رفیق شده بودیم از کتاب‌هایی که خوانده بودیم باهم حرف می‌زدیم و همدیگر را برای خواندن کتاب‌ها سر ذوق می‌آوردیم. او بیشتر ایرانی می‌خواند و تعریف‌هایش من را وسوسه کرد بازگردم به رمان‌های ایرانی. اولین آشتی من با قیدار رضا امیرخانی اتفاق‌افتاد بعد از آن زویا پیرزاد و مصطفی مستور.

سال اول دانشگاه رفت و آمدم به کتابخانه رفته رفته کم شد و جایش را کتابخانه‌ی دانشگاه گرفت. من برعکس همه که کتاب درسی امانت می‌گرفتند بیشتر لابه لای قفسه‌های رمان پرسه می‌زدم. قفسه‌هایی که از بس کسی سراغشان نرفته بود خاک رویشان را گرفته بود و کتابدارها خودشان هم از وجود یک سری از کتاب‌ها بی‌خبر بودند. مثلاً من نسخه‌ی بدون سانسور بوف‌کور هدایت را آنجا پیدا کردم. بین کلاس‌ها، توی سرویس دانشگاه کتاب به دست بودم و خانم کتابخوان صدایم می‌کردند. ترم چهارم دانشگاه که کارم شده بود نالیدن از درس‌های رشته‌ای که دوستش نداشتم همان دوست دبیرستان که سبب خیر شد تا عضو کتبخانه نزدیک دبیرستان شوم حالا هر دویمان را توی کلاس داستان‌نویسی ثبت‌نام کرده بود. اولش کلی بهانه آوردم که سرم شلوغ است و اوضاع درس‌ها خراب اما کوتاه نیامد و آخر مرا به کلاس کشاند.

کلاس داستان‌نویسی جهان من را عوض کرد. آدم‌هایی که شوق کتاب خواندن را می‌فهمیدند و ده تا ده تا کتاب جدید معرفی می‌کردند. هیچ وقت اولین مزخرفی که سر کلاس خواندم را فراموش نمی‌‌کنم. برعکس من که داوطلب شدم هیچ کس زیر بار خواندن نمی‌رفت. با احساس کلمه‌هایی که برایم مقدس بود را ادا می‌کردم. تمام که شد منتظر تشویق ماندم اما سکوت کلاس نشانه‌ی خوبی نبود. استادمان گفت چیزی که نوشتی داستان نیست تنها یک ماجرا را تعریف کردی آن هم ماجرایی پر از نق و ناله. یک جور توی ذوقم خورده بود که تا ماه‌ها جایش درد می‌کرد. من که خودم را برای تعریف و تمجید آماده کرده بودم فهمیدم که هیچ استعدادی در نویسندگی ندارم. تصمیم گرفتم یک فرصت دیگر به خودم بدهم و اگر این بار هم نشد دیگر برای همیشه کنار بکشم. من تنها کسی بودم که دیگر سر کلاس کاری نخواندم تا جلسه‌ی آخر. داستان سربازی را نوشته بودم که در جایی غریب افتاده بود. هر تکنیکی که یاد گرفته بودم را به کار برده بودم. اعتماد به نفس نداشتم این داستان تعیین می‌کرد که بمانم و بنویسم یا تنها یک خواننده‌ی خوب باقی بمانم. صدایم می‌لرزید. با این که بیشتر از ده دور از رویش خوانده بودم باز تپق می‌زدم. همین که گفتم پایان و سرم را بالا آوردم همه با چشم‌های گرد نگاهم می‌کردند. استادم گفت عالی بود. باورم نمی‌شد که توانسته بودم. کسی باورش می‌شد از آن داستان در به داغون بتوانم به یک داستان آبرومند برسم. آن روز روزی بود که برای همیشه مسیر من به سمت نویسندگی تغییر کرد و نوشتن یک عمل حیاتی شد. 

 

من را دنبال کنید:

آخرین اخبار را در ایمیل خود دریافت کنید.

برای دریافت آخرین اخبار ، خبرنامه ما را مشترک کنید. بدون هرزنامه