
دفترم را باز میکنم تا جزئیاتش را جا نندازم. از آفتاب وسط اتاق دکتر پیداست آخرهای مشاوره است. ته هر جلسه نوبت به خوابها میرسد.
«توی جنگل بودم. با فاصله از من ایستاده بود. هیکلش اندازهی یه ببر بود. به سمتم حمله کرد و با هم درگیر شدیم. با دو تا پای جلوییش دست چپم رو گرفته بود. پنجههاش توی ساعدم فرو رفت. خیلی ترسیده بودم. با این که هیکلش بزرگتر شده بود ولی میدونستم همون گربه سیاه کابوسهای قبلیمه. بالاخره تونستم از دستش فرار کنم. توی خواب میدونستم که با پنجههاش بهم یه بیماری منتقل کرده برای همین با مسعود رفتیم بیمارستان. بعد از آزمایش گفتند باید کل خونام رو عوض کنند. از دست راستم با لوله خون خارج میشد و توی سطل میریخت. با یک لولهی دیگه خون مسعود که روی تخت کناری دراز کشیده بود از دست چپ وارد بدنم میشد.»
خانم دکتر پرسید: «وقتی با گربه درگیر بودی مسعود کجا بود؟»
گفتم: «نمیدونم، نبودش.»
«حس غالبت توی خواب چی بود؟»
«ترس و تنهایی»
دکتر چیزی روی کاغذ مینویسد، به ساعت روی میزش نگاه میکند و میگوید: «دفعهی بعد درمورد این خوابت بیشتر حرف میزنیم.»
لبهی شالم را پشت گوش میاندازم، تشکر میکنم و بیرون میآیم. همین که میخواهم لای در را ببندم میگوید: «تمرین نوشتن خوابهات رو هم فراموش نکن.»
بیشتر خوابها را دم صبح میبینم. وقتی از خواب میپرم میروم سراغ دفترچهی فنردار روی پاتختی و اینقدر با سرعت مینویسم تا خواب فرصت پاک شدن نداشته باشد. خواب مسعود هم اینقدر سنگین هست که اوج کاری که تا به حالا کرده این است که از این دنده به آن دنده شود.
ماشین را توی دنده میگذارم و از پارک خارج میشوم. با این که هر بار به زحمت جای پارک گیرم میآید اما هنوز هم درختهای سندار فردوسی مجابم میکنند دکترم را عوض نکنم. گوشیم زنگ میخورد. مسعود است. جواب نمیدهم. بلافاصله پیام میدهد که میدانم امروز مشاوره داری ولی اگر توانستی یکم زودتر بیا شرکت. پیامش را باز نمیکنم که بتوانم به بهانهی ندیدن پیامش هر موقع که خواستم برسم. با مسعود توی شرکت آشنا شدیم مدیر مستقیم من بود. برای ارزیابی زمینها همیشه من را میفرستاد و میگفت تو مثل گربههایی. میگفت توی کتاب شهر انسانی نویسنده از یک معمار بزرگ نقل کرده که اگر میخواهید بهترین جای شهر را پیدا کنید ببینید کدام منطقه گربهی بیشتری دارد. گربهها همیشه بهترین جا را حتی برای چرت قیلولهیشان انتخاب میکنند چه برسد برای زندگی کردن. هر چه شکل رابطهیمان عوض شد از حرفش مطمئنتر میشد و میگفت: «عجب تشخیص دقیقی دادم، تو واقعاً گربهای همون قدر ملوس و خواستنی.» بعد هم میانداخت توی شوخی و پنجهاش را توی هوا میکشید و میگفت: «یکم هم وحشی.»
دوباره مسعود زنگ میزند. این یعنی کارش گره خورده. سر بوق سوم جواب میدهم. بدون سلام میگوید:
«کجایی؟ پیامم رو خوندی؟»
«آره. نزدیک شرکتم.»
«اگه کرامتی هارت و پورت کرد جوابشو نده خودم راست و ریستش میکنم.»
«چرا قشنگ نمیگی چی شده.»
«اومدی میگم. تو رانندگی عجله نکن. فعلاً.»
صدای بوق توی ماشین میپیچد. از لابهلای ماشینها خودم را جلو میاندازم که چراغ قرمز میشود. وقتی عجله داری قشنگترین مسیرها هم دیگر دلت را میزنند. مسیر مشاوره تا شرکت را دوست دارم. از کنار رودخانه رد میشود و درختها از دو طرفش گنبدی به سمت هم خم شدهاند. مسعود میگوید چطورحوصلهی این همه چراغ را داری عملاً رودخانهای هم که وجود ندارد، بنداز از راه دیگر بیا. اما من عاشق خیابان کمالاسماعیل و مطهری هستم. همهی دوران مدرسه این مسیر اصلی رفت و آمدم بود. یک بار به خنده گفتم: «خودت گفتی گربهها بهترین جای شهر رو میشناسند پس لابد من یه چیزی میدونم که از این طرف میام.» مسعود هم خندیده بود و گفته بود «آره لابد شما گربهها یه چیزی میدونید که ما موشا نمیدونیم.» آنجا اولین باری بود که از گربه بودن بدم آمد. اولین باری بود که به مسعود گفتم گربه تویی نه من و معنای گربه تغییر کرد.
همین که وارد شرکت میشوم منشیِ کرامتی جلویم سبز میشود و میگوید: «آقای کرامتی خیلی وقته منتظر شما هستن. همسرتون بهتون نگفتن؟»
دختره نسبتاً تازهکار است و از وقتی فهمیده من مسعود زن و شوهریم هر بار جوری میخواهد کشفش را به رخ بکشد.
میپرسم:«مسعود کجاست؟»
«نمیدونم ولی بنظرم آقای کرامتی رو بیشتر از این منتظر نذارید.»
این دفتر به همه چیز میخورد جز دفتر معماری، پر از فضاهای پرت و بیاستفاده. انگار عمداً برای درونگراها طراحی شده، فضاها اشتراکی نیست و همهی ارتباطها را قطع کرده است. از ورودی وارد راهروی مدیریت میشوم اتاق مسعود روبروی اتاق کرامتیست. در اتاقش باز است اما مسعود نیست و مجبورم یک راست بروم سراغ کرامتی. در میزنم و وارد میشوم. هر موقع کرامتی رنگ لبو میشود از ترس بالا رفتن فشارش میدانیم که نباید باهاش بگومگو کنیم. یکی از فامیلهای مسعود فشارش اینقدر بالا رفته بود که یکی از رگهای مغزش ترکید و مرد. یادم نمیآید سلام کردم یا نه پس دوباره سلام میکنم. کرامتی میگوید:
«علیک سلام. به ساعتتون نگاه کردید خانم؟»
«مرخصی ساعتی داشتم.»
«ما هر موقع به شما نیاز داریم نیستید و دست ما رو میذارید توی پوست گردو.»
«تا مسعود بهم زنگ زد خودمو رسوندم. میشه بگید ماجرا چیه؟»
«وکیلِ صفاپور امروز اینجا بود. زمینی که شما انتخاب کردی برای کارخانهشون به مشکل خورده.»
«چه مشکلی؟ من خودم مستقیم سر کار بودم حتی واسه جوش خوردن معامله هم کمکشون کردم.»
«میشه بفرمایید چه کمکی؟»
«صاحب زمین رو راضی به فروش کردم.»
«چقدر کمیسیون گرفتید؟»
«متوجه نمیشم.»
«امروز وکیلشون رو فرستاده بودن اینجا که فروشنده دبه کرده و گفته زمین رو ارزون از چنگش در آوردن.»
«خب این چه ربطی به شرکت ما داره؟»
«ادعا کرده تو فریبش دادی و یه بخشی از پولم کمیسیون گرفتی.»
«بیجا کرده. میخواد تیغ بزنه.»
«به هر حال که وکیل از من خواسته یا تو توی پروژه نباشی یا پروژه رو از ما میگیرن.»
«قاعدتاً تصمیم شما هم حذف منه.»
«تو نیروی خوبی هستی. مسعود سر جایابی تو قسم میخوره، میدونم واسه گرفتن این پروژه هم زحمت کشیدی ولی یه مدت نباشی بهتره.»
مسعود به کرامتی هم گفته که من مثل گربهها هستم. اسید معدهام مثل یک ماتادور رَم کرده و به دیوارهی معدهام شاخ میزند. تصمیمم را میگیرم و میگویم:
«لازم به تعلیق نیس خودم از اینجا میرم.»
از اتاق کرامتی بیرون میزنم. مسعود توی راهرو ایستاده. به سمتم میآید و میپرسد:
«چی شد؟»
«هیچی. گربهتون رو از دست دادید.»
«چی؟ بابا قرار بود یه مدت فقط از دور کار کنی. حالا میرم با کرامتی حرف میزنم.»
به پیراهن چهارخانهاش چنگ میزنم و سر جا نگهش میدارم.
«خودم بهش گفتم از اینجا میرم. پس وقتت رو هدر نده.»
منشی کرامتی جلوی میزم میایستد و به مسعود میگوید: «آقای کرامتی میخوان باهاتون حرف بزنن.»
مسعود صورتش را نزدیک گوشم میآورد و میگوید:
«جایی نرو تا حرف بزنیم.»
تا مسعود برنگشته وسایل ضروریام را توی کیفم میچپانم و بیرون میزنم. دلم خانه نمیخواهد. کنار رودخانه پارک میکنم و پیاده به سمت خواجو میروم. قدم زدن کف رودخانه را به راه رفتن در پارک ترجیح میدهم. مسعود برعکس من سی و سه پل را بیشتر از خواجو دوست دارد. برعکس سی و سه پل که در مرکز دو طرف شهر را به هم متصل میکند خواجو شهر را به قبرستان میبرد و پل بین شهر زندهها و شهر مردگان است. قدیم مرده را تا پای پل تشیع میکردند و جنازه را دست به دست پایین میدادند توی دو دهانهای که برای این کار طراحی کردهبودند. مرده را روی سکویی بالاتر از سطح آب زایندهرود میشستند و از همانجا با کفن دستبهدست میرفتند به سمت قبرستان بزرگ شهر، تخت فولاد که سمت دیگر پل بود. از دهانهی مردهشورخانه صدای جیغهای ضعیف و کوتاه میآید. خم میشوم و چشمهایم را دور میچرخانم. یک بچه گربهی لاغر مردنی زیر پل در خودش مچاله شده. با اینکه آفتاب وسط آسمان است اما باز سوز زمستان میآید و هوا سرد است. دستم را به سمتش جلو میبرم، بیشتر میترسد. گربهها فرق بین دوست و دشمن را بو میکشند. کمی این پا و آن پا میکند و بالاخره نزدیکم میآید. دستم را از بین گوشها تا روی گردهاش میکشم. چشمهایش خمار میشود. پشت گردنش را میگیرم و بلندش میکنم. جیغ میکشد و چهار تا پایش را در هوا سیخ میکند. بدنش آنقدر سرد و کم جان است که نای فرار هم ندارد. زیپ کاپشنم را باز میکنم و لبهی کاپشن را دورش میگیرم و بغلش میکنم. سوار ماشین میشوم. گربه را جا پای صندلی جلو میگذارم و بخاری را روشن میکنم. گوشیم را از ته کیفم برمیدارم. پنج تا تماس بیپاسخ از مسعود. دستم را روی شمارهاش میکشم و به بوق دوم نرسیده جواب میدهد.
«معلوم هست کجایی؟ نه تلفن خونه رو جواب میدی نه گوشیت رو؟»
«سلام. خونه نیستم. میتونی آدرس دامپزشک گربهی خواهرت عطیه رو واسم گیر بیاری؟»
«واسه چی میخوای؟»
«یه بچه گربه پیدا کردم. گمونم مریضه.»
«گربه؟ تو مگه از گربهها نمیترسی؟»
«نه. تو خودتم بهم میگفتی گربه.»
«باشه از عطیه میپرسم. ولی سر موضوع صبح باهات حرف دارم.»
«بذار برای شب. لوکیشنش رو برام بفرستیا»
«باشه میفرستم.»
بعضی وقتها دلم میخواهد کابوسهایم را هم گردن مسعود بندازم. ماه پیش توی تولد خواهرزادهاش وسط یکی از استنداپ کمدیهایش که داشت از تشابه رفتار من با گربهها میگفت وسط اشک و خنده گفتم: «لعنت بهت که تخم این کابوسا با همین حرفات نشست وسط خوابام.» مسعود مثل اینکه برق گرفته باشدش بالا پرید و گفت «وای وای بذارید از یه خوابای پریسا بگم براتون.» یکی از کابوسهایی که برایش تعریف کرده بودم را جوری تعریف کرد که بدنم از خنده میلرزید اما بعدش ترسم هم بیشتر شده بود. مشاورم میگفت خوابها شخصی هستند و اگر میبینم قضاوت میشوم نباید برای مسعود هم تعریف کنم. قضاوت روند خوابها را هم بدتر میکند.
لوکیشن را که میفرستد راه میافتم. کف ماشین را نگاه میکنم اما نمیبینمش. توی شکمم داغ میشود. همین که صدایش از زیر صندلی میآید خیالم راحت میشود. دکتر میگوید بیماری خاصی ندارد فقط زود از مادرش جدا شده. برایش تقویتی و کلی وسیله مینویسد که از داروخانه بگیرم. سرمش تمام میشود. روی صندلی جلو میخوابانمش. پشت هر چراغ فقط نگاهش میکنم و از ترس بیدار شدنش جلوی خودم را میگیرم تا نوازشش نکنم. ته دلم میخواهم برای همیشه نگهاش دارم. دم خانه که میرسم چراغ واحد ما روشن است. نمیدانم واکنش مسعود به نگه داشتن گربه چی هست. با یک دست گربه و با دست دیگرم خریدهایش را گرفتهام. زنگ را فشار میدهم. یک جور جلوی دوربین ایستادهام که خودم هم کامل پیدا نیستم چه برسد به گربه. هر طبقه که آسانسور بالا میرود گربه را بیشتر به شکمم فشار میدهم، آنقدر که صدایش در میآید و بیحال میو میو میکند. مسعود در چوبی را باز گذاشته. گربه و وسایلش را زمین میگذارم تا بند کفشهایم را باز کنم. همین که پایش به زمین میرسد شروع به دویدن میکند و از پلهها پایین میرود. بلند داد میزنم: «کجا داری میری؟»
دکمهی آسانسور را پشت سر هم فشار میدهم. مسعود خودش را از در بیرون میگذارد و میپرسد: «با کی حرف میزنی؟ چی شده؟»
«بچه گربه از پلهها فرار کرد»
همین طور که مسعود گیج نگاهم میکند سوار آسانسور میشوم. بار اول به دکترم گفتم حس میکنم توی زندگی قبلیم گربه بودم. پرسید یعنی الان هم حس میکنی گربهای؟ جملهی خودم را لختتر تحویلم داد و زد به هدف. از ویژگیهای گربه پرسید. وقتی با خودم فکر میکردم بعضی جاها گم میکردم که ویژگیهای خودم را دارم به گربهها میدهم یا خصوصیات خودم را دارم از گربهها میگیرم. اما حالا میدانم که من با وفاتر از این بچه گربهام. چه طور بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند فقط دوید. به پارکینگ میرسم. به سمت یکی از همسایهها که دارد از ماشینش پیاده میشود میروم. میگوید ندیدتش و شاید از در پارکینگ بیرون رفته. زیر ماشینها را میگردم. مسعود از دم آسانسور نگاهم میکند، جلو میآید و میگوید:
«گربهی خیابونی بوده؟»
«زیر پل خواجو پیداش کردم. توی مردهشورخونه.»
«میخوای نگهش داری؟»
«باید پیداش کنیم. هنوز ضعیفه.»
چراغ قوهی موبایلم را روشن میکنم و دوباره زیر تکتک ماشینها را نگاه میکنم. مسعود توی کوچه میرود و چند دقیقه بعد صدایم میزند. میدوم توی کوچه یک گوشه ایستاده و به باغچهی روبروی خانه نگاه میکند. رد نگاهش را میگیرم به بچه گربه میرسم که لابهلای بوتهها به یک تکه استخوان ور میروند. مسعود میپرسد: «خودشه؟»
بدون اینکه ازش چشم بردارم سر تکان میدهم. بچه گربه با بازیگوشی استخوان را دست به دست میکند و جوری ورجه ورجه میکند که انگار خودش شکارش کرده است. نزدیکتر میروم و دستم را زیر شکمش حلقه میکنم. دست و پا نمیزند و بدنش هلال میشود. همین طور که توی بغل با پشت انگشتم موهایش را صاف میکنم میگویم: «دکتر براش تقویتی نوشته. یه مدت میمونه تا جون بگیره.»