دفترم را باز میکنم تا جزئیاتش را جا نندازم. از آفتاب وسط اتاق دکتر پیداست آخرهای مشاوره است. ته هر جلسه نوبت به خوابها میرسد. «توی جنگل بودم. با فاصله از من ایستاده بود. هیکلش اندازهی یه ببر بود. به
دفترم را باز میکنم تا جزئیاتش را جا نندازم. از آفتاب وسط اتاق دکتر پیداست آخرهای مشاوره است. ته هر جلسه نوبت به خوابها میرسد. «توی جنگل بودم. با فاصله از من ایستاده بود. هیکلش اندازهی یه ببر بود. به