باغ‌جنت

از داروخانه راهم را به سمت رودخانه می‌کشم. پیاده‌رو‌های شمس‌آبادی را دوست دارم اگر مطب دکتر‌ها را می‌شد ازش حذف کرد. ساختمان‌های بلند و سردرهای پر از مستطیل‌های سفیدِ توخالی که یک لامپ روشن‌ نگه‌شان ‌داشته است. عباس‌آباد را هم رد می‌کنم. از این‌جا به بعد بیمارهای ویلان و سیلان کم می‌شوند و پیاده‌رو خلوت‌تر است. بوی آشنایی به دماغم می‌خورد، به مادی نیاصرم می‌رسم. هر دوازده سالِ مدرسه یک جور به این مادی وصل می‌شدم، از دبستان که در پشتی مدرسه به مادی باز می‌شد تا دبیرستان که سر مادی منتظر اتوبوس می‌ماندم. به خودم که می‌آیم سر باغ جنت ایستاده‌ام. باغ جنت آن زمان‌ها دور‌ترین جا به خانه‌یمان بود که می‌شناختم. برایم سرویس گرفته بودند. اولین نفر ساعت هفت صبح سوار سرویس می‌شدم و آخرین نفر هم پیاده می‌شدم. برای ثبت‌نام مامان یک ماه می‌رفت و می‌آمد، همه‌اش می‌گفتند شما توی محدوده نیستید. من آن وقت‌ها نمی‌دانستم محدوده یعنی چی ولی عوض کردن محدوده آنقدرها هم سخت نبود. از وقتی بابا کمک خرج خریدِ موکت برای نمازخانه‌ی مدرسه را پرداخت دیگر ما هم در محدوده بودیم. مدیر به مامان گفته بود شما استثنا هستید و بین خودمان بماند. و من با یک راز وارد دبستان شدم. تا چند روز اول دنبال نمازخانه‌ای بودم که موکت نو داشته باشد اما پیدایش نمی‌کردم. تا ظهر یک روز که بالاخره پیدا شد، موکت‌های خاک خورده‌ی سبز که لوزی لوزی سیاه داشت کف حیاط پهن ‌شدند و کلاس چهارم پنجمی‌ها رویش به امام جماعت اقتدا کردند. طبیعی ست؛ وقتی به زمین خشک زیر پل‌ها می‌گوییم رودخانه به حیاط هم می‌توان گفت نماز‌خانه.

آن زمان نه می‌دانستم شمس‌آبادی کجاست نه می‌دانستم اسم جوی بزرگ پشت مدرسه که گاهی درونش پر از آب می‌شود مادی نیاصرم است. محدوده‌ی شناخت من به باغ جنت ختم می‌شد، کوچه‌ی تنگی که در آن دو ماشین همزمان از کنار هم نمی‌توانستند رد شوند اما عوضش درخت‌های قشنگی داشت. خانه‌ی ما ناحیه‌ پنج بود و باغ جنت ناحیه‌ یک، نمی‌دانم ناحیه‌ی ما چکار کرده بود که به جای شاگرد اول رفوزه شده‌بود. کوچه‌ی ما هم مثل باغ جنت درخت‌های قشنگ و جوی آب داشت، تنها تفاوتش خانه‌جنی بود که کوچه‌ی ما نداشت. راهم را کج می‌کنم و می‌پیچم به باغ جنت، چیز زیادی تغییر نکرده جز مدرسه‌یمان که خرابش کرده‌اند. اما خانه جنی هنوز سرپا ست و تنها پنجره‌هایش را با آجر پر کرده‌اند. محدثه این اسم را رویش گذاشته بود. با بوق ماشینی که می‌خواهد از کنارم رد شود بالا می‌پرم، انگار باغ جنت از قدیم هم تنگ‌تر شده‌است. روز‌هایی که نوبت صبح بودیم ظهر‌ بعد از تعطیل شدن مدرسه با تمام سرعت خودمان را به پیکان سفید آقای نساج می‌رساندیم که همیشه‌ی خدا بد جا ایستاده بود. ظهر‌ها باغ جنت برزخ ماشین‌ها می‌شد و تا جاگیر نشدن ارتش آبی‌پوش قفلش باز نمی‌شد. اما دلیل اصلی بدو بدو‌های من تصرف بهترین جا یعنی صندلی عقب بین دو صندلی‌ جلو بود که هم به جلو دید داشت هم از شر دسته‌‌ی بالابر شیشه که توی پهلو برود راحت بودم. آرایش ما در جاگیر شدن توی سرویس این طور بود که دو نفر جلو و پنج نفر روی صندلی عقب می‌نشستیم که یکی درمیان به پشتی صندلی تکیه می‌دادیم. آقای نساج به من می‌گفت خانم رمانتیک و هرجا خودم را لوس می‌کردم می‌گفت:«‌ الهی چشام دوتا شه» و می‌خندید. بچه که بودم زود دلم برای همه چیز ریش می‌شد و یک سخنرانی شاعرانه سر می‌دادم یک جور‌هایی سرخور بودم. بعد از تمام شدن بارگیری پیکان سفید آقای نساج با رد کردن چند تا پیچ و خم ماشین را می‌انداخت توی خیابان آذر و بعد هم شیخ‌بهایی. میانه‌ی شیخ بهایی اول کوچه یک نانوایی‌ بود که نان‌های بربری‌اش گرد بود. بعضی از روزها آقای نساج اولین جاپارکی که گیر می‌آورد ماشین را به زور جا می‌داد و بدو بدو می‌رفت و با یک دسته نان برمی‌گشت. نان‌ها را در صندوق‌عقب می‌گذاشت و ما که از سر بازیگوشی تغذیه‌مان را زنگ تفریح یادمان رفته بود بخوریم از بویش مست می‌شدیم. سهم ما جز مستی دو تا بربری هم بود که همیشه من مسئول تقسیم‌شان بودم. با وسواس طوری تقسیم می‌کردم که طرف کنجد دارش فقط به یک نفر نیفتد. سال‌ها ست که خبری از آن نانوایی نیست انگار که هیچ وقت آنجا نبوده. بعد از به نیش کشیدن نان دوباره چانه‌هایمان برای شلوغ‌کاری جان می‌گرفت و مسیر تازه شروع می‌شد. آقای نساج هر پنج سال دبستان راننده سرویس من بود، ترکیب بچه‌ها عوض می‌شد ولی من و پیکان و آقای نساج ثابت می‌ماندیم. هر سال بچه‌های جدیدی که توی محدوده‌ نبودند به سرویس ما می‌آمدند. تا قبل از آن خیال می‌کردم من تنها دانش‌آموزِ خارج از محدوده‌ام. با هرکس که دوست می‌شدم می‌پرسیدم خانه‌یتان کجاست و اسم خیابانشان را حفظ می‌کردم تا شب از مامان بپرسم که خانه‌یشان در محدوده هست یا نه. آنجا بود که فهمیدم من تنها استثنای خارج از محدوده نیستم و کلی دوست خارج از محدوده پیدا کرده بودم. با دوتایشان عیاق‌تر شدم و دیگر برای خودمان برو بیایی داشتیم. سه تفنگ‌دار که آخر اسم هر سه‌یمان با «ه» و فامیلمان با «ی» تمام می‌شد. این شده بود شرط ورود عضو جدید به اکیپمان ولی شاید شرط نانوشته‌ی ما همان خارج از محدوده بودن بود.

نوبت ظهر که بودیم ساعت چهار تعطیل می‌شدیم و باغ جنت آنقدر‌ها هم درهم‌برهم نمی‌شد برای همین سرویس‌ها برای جا پارک هل نمی‌زدند و گاهی حتی ما باید دم مدرسه منتظرشان می‌ماندیم. در همین فرصت‌ها بود که خانه‌جنی را کشف کردیم. خانه‌ای با دیوار‌های کاه‌گلی و سه در قفل و زنجیر شده که پشت پنجره‌هایش تخته کوبیده شده‌بود. شش پنجره که از روزنه‌های میان تخته‌هایش داخل خانه را دید می‌زدیم. هر کداممان مسئول دو تا پنجره بودیم و با زحمت قدمان را بالا می‌کشیدیم. چهار تا از پنجره‌ها رو به دیوار بودند، یکی‌شان رو به یک طاقچه و اولین پنجره که نزدیک‌ترین به مدرسه بود رو به دالانی که به حیاط خانه می‌رسید و سبزی درخت‌هایش از لای تخته‌ها هم پیدا بود. حیاطش دیوار به دیوار مدرسه بود و می‌دانستیم هر چه از دیوار بگذرد برگشتی ندارد. مثل توپ والیبالی که با پا زیرش کشیده بودم تا زمین نیاید اما سر از خانه‌جنی در آورد و جایش یک توپ برای مدرسه خریدم. ساختمان مدرسه‌ی ما دو تا حیاط داشت، یک حیاط کوچک که درِ ورودی به آن باز می‌شد و حیاط اصلی که آخرش به چهار اتاق که کلاسِ دوم سومی‌ها بود و در پشتی که همیشه قفل بود می‌رسید. دو حیاط با ساختمان اصلی از هم جدا می‌شدند. دفتر مدرسه، آبدارخانه و دو تا از کلاس‌ها که مال سال اولی‌ها بود در طبقه‌ی همکف‌ مستقر بودند. از همکف هم یک راه‌پله پیچ می‌خورد و بالا می‌رفت که چهار تا کلاسش مال سال چهارمی پنجمی‌ها بود. درس خواندن در آن طبقه برای ما حسرت برانگیز بود. به خصوص وقتی کلاسِ آخری را کشف کردیم که پنجره‌اش به خانه‌جنی مشرف بود. زنگ‌های تفریح کارمان شده‌بود دید زدن خانه‌جنی از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا و ساختن روایت‌های قبل از متروکه شدنش. خانه‌جنی حیاطی شبیه به باغ داشت که درخت‌هایش وحشی‌وار به دور یک چاه که درش با تخته پوشانده شده‌بود حلقه زده بودند. فاطمه می‌گفت اینجا قبلا خانه‌ی یک پیرزن بوده که همان‌جا مرده و آنقدر تنها بوده که جنازه‌اش بو گرفته و فقط استخوان‌هایش روی یک کاناپه مانده‌است اما از همان اول مشخص بود که این فرضیه رد شده است. چون کف خانه لخت بود و نه شومینه‌ای بود و نه مبل. فرضیه‌‌ی من از این قرار بود که این‌جا خانه‌ی یک قاتل‌زنجیره‌ای بوده که بچه‌های مدرسه را می‌دزدیده و آن‌ها را توی چاه می‌انداخته زمانی هم که پلیس دستگیرش می‌کند همه‌ی مردم در و پنجره‌اش را با تخته می‌بندند و این روح بچه‌های در چاه است که توپ والیبال شوت شده‌ی آن طرف دیوار را جابه‌جا می‌کنند. اینقدر روایت را با آب و تاب تعریف کردم که خودم هم ترس برم داشته‌بود و هر سه‌یمان روی باور کردن این روایت به توافق رسیدیم. تا یک روز صبح سر صف محدثه که بین من و فاطمه ایستاده بود خیلی مطمئن گفت می‌داند این خانه مال کیست و اینجا خانه جنی است. چهار چشمی نگاهش کردیم و فاطمه شروع کرد به پرس‌وجو کردن که ناظم مثل جن ظاهر شد و با جمله‌ی‌ «هیس قرآن می‌خوانند» از جا پراندمان. چند بار پشت هم بسم‌الله گفتم و تا زنگ تفریح اول جیکمان در نیامد. بالافاصله بعد از خوردن زنگ جلسه‌مان توی حیاط اصلی شروع شد. محدثه شروع کرد به تعریف کردن فیلم «خوابگاه دختران» که روز قبل در سینما دیده بود. از جنی حرف می‌زد که عروس‌ها را می‌دزدیده و می‌گفت خانه‌ی توی فیلم خیلی شبیه خانه‌ی کنار مدرسه است. فاطمه می‌گفت اگر بفهمند که ما جایشان را می دانیم می‌آیند سر وقتمان. مامان همیشه می‌گفت این‌ها قصه است و واقعی نیست و اصلا نباید بهشان فکر کنم ولی یک بار شنیده بودم که زن‌عمویم از جن‌زدگی یک نفر تعریف می کرد. در یکی از صحنه‌هایی که محدثه از فیلم تعریف می‌کرد دست آقای جن از دریچه‌ی لوله‌ی بخاری بیرون می‌آید و من از آن روز هر شب به دریچه لوله‌ی بخاری‌ام زل می‌زدم تا خوابم ببرد. و تا دستی از دریچه بیرون می زد از خواب می‌پریدم. هر سه‌یمان آشفته شده بودیم و از هر سوراخی که دست می‌توانست از تویش رد شود می ترسیدیم. تا اینکه تصمیم گرفتیم برایشان نامه بنویسیم و بابت فهمیدن رازشان عذرخواهی کنیم تا سراغمان نیایند، آخر نامه هم قول دادیم که این راز را به کسی نگوییم. اسم و فامیل و چیزی شبیه امضا زیرش زدیم و شکل یک موشک تا زدیم و از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا به حیاط خانه پرتابش کردیم. از همان روز باهم عهد بستیم که دیگر دید زدن خانه را هم تعطیل کنیم و یک حسن دیگرش هم نشینیدن غر‌های کلاس چهارمی‌ها بود که دم پنجره‌یشان می‌رفتیم.  برگشتنه‌ها توی سرویس درموردشان از آقای نساج سوال می‌پرسیدم و آقای نساج هم کلی داستان از حمام‌های قدیمی و خانه‌های متروکه، از قدرت گذاشتن و برداشتن قوز تعریف می‌کرد. اما وقتی توی خانه داستان‌های سرویس را تعریف می‌کردم مامانم می‌گفت آقای نساج سربه‌سرتان می‌گذارد. من هم وقتی دیدم که مامان از این حرف‌ها خوشش نمی‌آید دیگر برایش تعریف نکردم. با محدثه و فاطمه هم دیگر مستقیم درموردش حرف نمی‌زدیم و رمزی می‌پرسیدیم که چیز مشکوکی دیده‌ایم یا نه. همه چیز آرام بود تا هفت روز بعد وقتی از زنگ تفریح برگشتیم یک کاغذ روی میز من بود که رویش خیلی عجیب و بد خط نوشته شده‌بود «ساعت چهار در دستشویی منتظرتانیم از طرف جن‌های سم‌دار.» من که جیغ زدن بلد نبودم با لرزش دست کاغذ را به فاطمه دادم و او جای من جیغ زد بقیه بچه‌های کلاس هم که فکر کرده‌بودند بازی است تک تک جیغ می‌زدند و می‌خندیدند اما ما سه تا دم‌مان در گریه بود. زنگ آخر بود و ما خدا خدا می‌کردیم زنگ نخورد. از آنجا که نمی‌شد سر کلاس حرف بزنیم شروع کردیم به نامه‌نگاری. من نوشتم که نرویم، این طوری آن‌ها هم بیخیال می‌شوند. محدثه می‌گفت اگر نرویم عصبانی می‌شوند. فاطمه می‌گفت اگر بلایی سرمان بیاد چی؟ تمام ساعت کلاس را حرف زدیم تا محدثه متقاعدمان کرد که برویم و اگر اتفاقی بیفتد چون سوار سرویس نشدیم کسی را دنبالمان می‌فرستند. داشتم توی دلم به محدثه و فیلم و خانه‌جنی لعنت می‌فرستادم که زنگ خورد. از در کلاس که بیرون آمدیم فاطمه یهو شروع کرد به فرار کردن و هر چه صدایش کردیم نایستاد. حالا فقط من و محدثه مانده بودیم. دست‌هایمان را در هم قفل کرده بودیم و محدثه داشت به من یاد می‌داد که چطور جیغ بزنم. به دستشویی‌ها که روبه‌روی دیوار مشترک بود رسیدیم از پله‌ها بالا رفتیم وارد دالانی که با یک لامپ زرد روشن بود شدیم. صدای تپش قلبم و نفس‌هایمان در هم می‌پیچید. نگاهم به کف سیمانی بود و دنبال یک جفت سم می‌گشتم که در آهنی یکی از دستشویی‌ها باز شد و برخوردش با دیوار مثل صدای ناقوس تنم را لرزاند. محدثه‌ جای جفتمان جیغ زد و بیرون پرید اما پا‌های من همان کف ماسیدند. سم نداشت، لباس فرم آبی تنش بود و موهای سیاهی داشت که صورتش را پوشانده‌بود. خیره به کفش‌هایش بودم که صدای خنده‌ها بلند شد. جای جیغی که نزده بودم درگلویم می‌سوخت. جلویم را تار می‌دیدم، با صدای ناظم که فریاد کشید اینجا چه خبره دوباره همه جا شفاف و لپ‌هایم خیس شد. فاطمه رفته بود دفتر و همه‌ی ‌ماجرا را تعریف کرده بود. صدای خنده‌ها قطع شد. خانم ناظم دو تا سال چهارمی‌ها را با خودش برد دفتر و قرار شد ما هم فردا برویم دفتر. هق هق کنان تا دم در رفتیم و بدون خدافظی از هم جدا شدیم. همه توی ماشین جاگیر شده بودند و من باید جلو می‌نشستم همین که در را باز کردم آقای نساج پرسید کجایی پس و همین جمله کافی بود تا تمام جیغ‌های نکشیده‌ام سراریز شوند. آن روز آقای نساج مثل هر روز ماشین را توی آذر نیانداخت و از سمت دیگر باغ جنت پیچید توی شمس‌آبادی و بعد هم چهاراه عباس‌آباد ماشین را نگه داشت. نان قندی‌های داغ شوری اشک‌هایم را شست. این بار خود آقای نساج تقسیم کرد و مطمئنم شیرین‌ترین قسمتش به من افتاده بود.

باغ‌جنت
برچسب گذاری شده در:         

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *