
بیشتر از یک هفته میشد که از خانه بیرون نرفتهبودم. قرار بود بعد از چند ماه دوباره همدیگر را ببینیم زهرا تازه از تهران برگشته بود. سام هم چند روز دیگر دوباره به تهران برمیگشت. قرارمان در آتلیهی سحر بود. ما دو تا چسبیده بودیم به اصفهان البته من بیشتر از سحر. سحر هم تا دو ماه دیگر میخواهد برود تهران دنبال گالری زدن ولی میگوید تا مدتی میخواهد آنجا بماند. میدانم که دروغ میگوید هر کدامشان رفت تهران دیگر برنگشت. احتمالا دوباره دیر میرسم. رانندهی اسنپ پیام داده «رسیدهام» اما ماشینش وسط رودخانهی روی نقشه خشکش زدهاست. صدای ضبطش را تا ته بالا کشیده و یک نفر مدام داد میزد لب کارون گل باران است. همهی اینستاگرام شده کارون، حتی زیر عکسهایی که اصفهانیها با زایندهرود گرفته بودند هم هشتگ خوزستان و کارون زدهبودند. یادم نمیآید هیچ وقت عکسی با زاینده رود داشته باشم. شاید زیاد به حرف معلمهای جغرافی اعتماد کردهبودم که میگفتند زاینده رود یک رودخانه دائمی است. بنظرم باید کتابهای جغرافی را اصلاح کنند. سرم را از گوشی بیرون میکشم ماشین دم مادی جلوی آتلیه ایستاده. پیاده که میشوم هوای شرجی توی صورتم میخورد. خاک کف مادی گِل است، پیداست از این آوانس ده روزه بی نصیب نمانده و به خودش آب دیده.
من آخرین نفر میرسم. گرم صحبت میشویم. هرچند دقیقه یک بار یکیمان وسط بحث میگوید:«بیاید حرفهای حال خوب کن بزنیم.» اما حرفهای حال خوب کن هم حال خوب میخواهند. میخواهم بحث را عوض کنم. میپرسم:«رفتید لب آب؟»
سام میگوید:«من که نه. به چیزای موقت نباید دل خوش کرد.» و شروع میکند به فلسفه بافتن. زهرا میگوید:«من از وقتی ویدئوی اون گاو زبون بسته که سر بریدن رو دیدم تا آب میبینم یاد خون میوفتم.»
من هم همان شب خواب دیدم گاو شدهام. از ترس سلاخی فرار میکردم و پشت سر هم زمین میخوردم.
سحر میگوید:«ولی من رفتم. گفتم شاید آخرین بار باشه زیر پلها آب میبینم»
میگویم:«خوش به حالت»
سحرساکتتر از همهی ماست و همینطور که شیشهی عینکش را میسابد پایش را دور یک محور میچرخاند. میپرسم:« راستی چه خبر از نمایشگاهت»
میگوید:«از تهران منصرف شدم»
ته دلم خوشحال میشوم. حداقل یکیشان همیشگی کنارم هست. زهرا میگوید:«قبل از این که تو بیای حرفش بود که باید شیرینی بده. خانوم واسه فلوشیپ هنری قبول شده.»
خنده روی لبم خشک میشود. توی کتابهای جغرافی نوشته بودند اولین دلیل شکلگیری شهرها آب بوده است. اما دلیل ماندن شهر و آدمهایش چی هست. سحر از کلاس زبان فشرده و کارهایی که باید بکند میگوید. سام میگوید یک کاری کند که دیگر برنگردد.
از آتلیه که بیرون میآیم تصمیم میگیرم راه برگشت را تا پل فلزی پیاده گز کنم. سه روز میشود که رودخانه را دوباره بستهاند اما من هنوز امید دارم که حتی یک آب باریکه ببینم. برای ما اصفهانیها حاشیهی زایندهرود حکم حافظهی تاریخی عشاق را دارد. کسی را نمیشناسم که عاشق شده باشد و به نیت مشکل گشایی بین پل مارنان تا پل خواجو سعی نکرده باشد. خیلیها اولین بار روی پل سی و سه پل عشقشان را ابراز کردند. زاینده رود اگر دلیل ماندن آدم نبود اما کندن را سخت میکرد. همین که به پای پل خواجو رسیدم از زمین خشک جا خوردم زمین آب را بلعیده بود و خبری از لاشهی رودخانه هم نبود پیاده به سمت پل فردوسی رفتم و بعد از پل فردوسی زمین کمی باتلاقی بود. کلاغهای منقار سیاه جای مرغهای آبی کف رودخانه را میجستند. هرچه به سمت سی و سه پل نزدیک میشوم حوضچههای کوچک بیشتر می شوند. یک بچه با دوچرخه از بینشان لایی میکشد و جیغ میزند. بوی لجن همه جا را پر کرده است. بیشتر از این که بوی باتلاق بیاید بوی سنگین فاضلاب پیچیده است. با این که خبری از آب نیست اما خانوادهها دسته دسته از کنارم رد میشوند. آدمها مثل مورچه دور سی و سه پل ریختهاند. از دریچههای سی و سه پل یک آب کم جان روی زمین باتلاقی میریزد. عکاسی که همیشه بیکار دم سی و سه پل ایستاده بود حالا در تب و تاب راه انداختن مشتریهای جدیدش است. یک بار طی حرکتی اعتراضی به عکسهای چاپ نشدهیمان از عکاس خواسته بودیم جوری از ما و سیوسهپل عکس بگیرد که خشکی رودخانه نیفتد. دهانههای پل شلوغ است. چپ و راست دهانه، دو منقل مستقر شده و بلال بو میدهند. بوی بلال و لجن و شلوغی مردم که دیگر از از کرونا نمیترسند در هم پیچیده است. از زیر پل که رد می شوم انگار به کلونی اصلی مورچهها رسیدهام. آب را قبل از پل زندانی کردهاند و این بار مورچهها به لانهی آب ریختهاند. دیگر نمیتوانم از کنار رودخانه پیاده بروم. آنقدر شلوغ است که با هر قدم انگار پا روی یک مورچه میگذاری. مردم کنار آب ایستادهاند و گوشی به دست لحظهها را ثبت میکنند. بچهها بهت زده به جادهی خاکی گذشته که حالا رودخانه شده بود زل زده و سنگ پرتاب می کردند. از جمعیت و آب راکد پشت سیوسهپل که انگار مونتاژ شده عکس میگیرم و میفرستم در گروه. زیرش مینویسم «از چیزهای حال خوب کن.»