
چهار پنج ساله بودم. یک شب که خانه پدربزرگم خوابیده بودیم با یک جیغ بنفش از خواب پریدم و همه زا به راه شدند. صدایی شبیه جاروبرقی شنیده بودم که میخواست من را بخورد. مامانجون همان طور که برایم آب میریخت با خنده رو به پدر بزرگم گفت:«حَجی بیبینین کارادونا بِچه از خُرناس پِریده بالا.» درست همان شب بود که حج خرناس زاده شده. توی خیالم هیبت چون غول داشت و رنگِ پوستِ آبی، آبی آسمانی نه آبی کبودی که بنفش تنگش بزنی. ناخنهایش چیزی شبیه بیل بی دسته بود، صورتش خاطرم نیس ولی آنقدرها هم نحس نبود. یک بار وقتی داشتم در یک مهمانی با آب و تاب ازش حرف میزدم گفته بودم سه تا چشم دارد تا عجیبتر به نظر برسد ولی خودم میدانستم که دوتا چشم بیشتر ندارد. وقتی پیش بچهها ازش حرف میزدم همه میترسیدند و چشمهاشان راست میشد ولی ترس خودم ذره ذره ریخته بود و «حج خرناس» بیشتر صلاحی برای ترساندن بچههای کوچکتر از خودم شده بود. دیگر آنقدر شناس شده بود که بزرگترها سراغش را میگرفتند و من ذوق زده از زبانش حرف میزدم. یکی ازسرگرمیهایم شده بود گفتن «به حج خرناس میگم بخورتت» به بچههای کوچکتر و بعدِ فرار سوژه با حج خرناس قاهقاه خندیدن. حالا حج خرناس شده بود قهرمان من که زورش زیاد بود و از پس بچههای لوس برمیآمد. البته فقط همین نبود. هیچ وقت حج خرناس باهام حرف نزده بود ولی حرفهای من را خوب میشنید. بعد از ظهرها وقتی همه در چُرت بودند من بدون اینکه لبهام جم بخورند توی بغلش حرف میزدم و براش قصه میگفتم. وقتی مامان یا بابا دعوام میکردن توی دستهاش قایم میشدم و گریه میکردم تا خوابم ببره. هر چه میگذشت هیبت حج خرناس آب میرفت و بیشتر شبیه آدمها میشد. من با تمام زشتی و ترسناکیش پذیرفته بودمش و دوستش داشتم. رابطهی ما آنقدر پیش رفته بود که همه جا همراهم میآمد و مراقبم بود.
تا یک روز وقتی با امین پسر عموم که سه سال از من کوچکتر بود دعوایمان شد با خشم گفتم:«حج خرناس بخورش.» امین بیخیال خندید و عروسکم را برداشت من هم پریدم و دست دیگر عروسکم را گرفتم. اینقدر کشید که دست عروسکم از جا کنده شد. هر دو میخ به هم نگاه میکردیم. نمیدانستم از دست امین ناراحت باشم یا از حج خرناس که هیچ کاری نکرده بود. با چشمهای پُر زل زدم به دستی که در دستم مانده بود. مشتم را گره کردم و بدن عروسک را از دست امین در آوردم. توی اتاق چشمهایم را بستم و به حج خرناس نگاه کردم. حسابی دلخور شده بودم. آخرین شانس برای ماندنش را دادم. شرط کردم که اگر وقتی چشمام را باز میکنم دست عروسکم در آستینش باشد میتوانم ببخشمش. حج خرناس مثل همیشه چیزی نگفت. آنقدر چشمام را بسته نگه داشته بودم که خوابم برد. گیج و منگ از خواب بیدار شدم. جای انگشتهای عروسکم کف دستم مانده بود و هنوز از تنهاش جدا بود. خبری از مهمانها نبود. راهم را سمت حیاط کشیدم. دست جدا شده را در باغچه خاک کردم. برگشتم و با بغض به مامان گفتم:«حج خرناس دیگه رفت خونهشون.»
منتشر شده در شمارهی 113 مجلهی همشهری داستان