آیفون به صدا در میآید. صفحه را نگاه میکنم، کسی نیست. میفهمم امید است. برای اطمینان گوشی را برمیدارم و میگویم: «بله؟» میپرسد:«بازیافت دارید؟» میگویم:«صبر کن حالا میام» و گوشی آیفون را میگذارم. این دیالوگ هفتگی ماست، کوتاه ولی هر
امید افغان

آیفون به صدا در میآید. صفحه را نگاه میکنم، کسی نیست. میفهمم امید است. برای اطمینان گوشی را برمیدارم و میگویم: «بله؟» میپرسد:«بازیافت دارید؟» میگویم:«صبر کن حالا میام» و گوشی آیفون را میگذارم. این دیالوگ هفتگی ماست، کوتاه ولی هر
چهار پنج ساله بودم. یک شب که خانه پدربزرگم خوابیده بودیم با یک جیغ بنفش از خواب پریدم و همه زا به راه شدند. صدایی شبیه جاروبرقی شنیده بودم که میخواست من را بخورد. مامانجون همان طور که برایم آب
عصرها بعد از تمام شدن پستش مثل جادو شدهها به آنجا میرفت. اولین بار اسمش را از هم خدمتیهایش شنیده بود. محسن که بچه خرمآباد بود با چشمهای گرد و بُراقی که آفتاب سوختگی صورتش را بیشتر می نماند با