بهترین جای شهر

دفترم را باز می‌کنم تا جزئیاتش را جا نندازم. از آفتاب وسط اتاق دکتر پیداست آخرهای مشاوره است. ته هر جلسه نوبت به خوا‌ب‌ها می‌رسد.  «توی جنگل بودم. با فاصله از من ایستاده بود. هیکلش اندازه‌ی یه ببر بود. به

ادامه مطلب

خیابان

 عصرها بعد از تمام شدن پستش مثل جادو شده‌ها به آنجا می‌رفت. اولین بار اسمش را از هم خدمتی‌هایش شنیده بود. محسن که بچه خرم‌آباد بود با چشم‌های گرد و بُراقی که آفتاب سوختگی صورتش را بیشتر می نماند با

ادامه مطلب

آخرین اخبار را در ایمیل خود دریافت کنید.

برای دریافت آخرین اخبار ، خبرنامه ما را مشترک کنید. بدون هرزنامه